وبلاگ رسمی

یاسر اسدی ، گردشگر

به وبلاگ یاسر اسدی خوش آمدید

🇲🇬سفرنامه ماداگاسکار

ماداگاسکار جزیره بسیار کوچک و زیبا در اقیانوس هند است و با ۵۹۲۸۰۰ کیلومتر مربع دومین کشور جزیره ای جهان بعد از اندونزی است. مالاگاسی و فرانسوی زبان های رسمی ماداگاسکار هستند.
ماداگاسکار دارای مناظر خیره کننده با جنگل های بارانی سرسبز، درختان سر به فلک کشیده بائوباب و سازه های آهکی منحصر به فرد است. حتی صحنه های ساخته شده توسط انسان هم به همان اندازه جذاب هستند، مزارع برنج سبز و پر از جنب و جوش در ارتفاعات و خانه های رنگارنگ در مقابل کوه های گرانیتی.
سواحل شرقی، سواحل طلایی زیبا با درختان نخل را ارائه می دهد و غرب و جنوب دارای دشت های باز، جنگل های خاردار و رودخانه های پیچ در پیچ هستند.
به خاطر ویژگی های منحصر به فردش برخی آن را قاره هشتم می دانند. کشور ماداگاسکار زیرساخت توریستی ندارد. و حمل نقل عمومی بسیار زمان بر است. به همین دلیل بهتر است به صورت گروهی به ماداگاسکار سفر کنید و برای مسیرهای مختلف از ماشینهای در اختیار استفاده کنید. جاده های ماداگاسکار وحشتناک هستند. اما وقتی از رودخانه Triribihina عبور می کنید و در مسیر کوه‌های آهکی Tsingy هستید، نمی‌توانید به این سختی اهمیتی بدهید.  و وقتی بعد از کلی مسیر می توانید زیر آبشار دوش بگیرید و خاک‌نارنجی که روی بدنتان نشسته شستشو دهید سختی رسیدن به اب جاری آبشار را از دست نخواهید داد. مردم اینجا واقعاً به شدت فقیر هستند. نیمی از مردم حتی کفش ندارند. واقعا هیچی ندارند اما آنها نه تنها رقت انگیز نیستند بلکه بسیار مهربان و پر لبخند هستند. مطمئناً این جمعیت فقیر دوستانه و طبیعت منحصر به فرد ماداگاسکار، با گیاهان و حیواناتی که در هیچ جای دیگری وجود ندارد، سختی های سفر به این کشور را برای شما کمرنگ خواهد کرد.
ماداگاسکار از کشورهای مورد علاقه ما می باشد و ما به شدت مجذوب شگفتی های آن شدیم. هرچند سفر به ماداگاسکار آسان نیست و برای مسافران مبتدی، سفر مناسبی محسوب نمی شود.
پروازهای مختلفی از ایران به ماداگاسکار وجود دارد که با توجه به تعداد توقفها هزینه ها متفاوت می شود. بعد از بررسی هایی که انجام دادیم ایرلاین امارات را انتخاب کردیم که تا دوبی با پرواز فلای دوبی انجام می‌شد و از دوبی تا کنیا و از کنیا تا ماداگاسکار با پرواز کنیا ایرورز انجام می‌شد.
حدود ساعت ۱۱ روز یکشنبه به سمت فرودگاه امام حرکت کردیم. پرواز تاخیر داشت و هزینه بلیط به خاطر دو توقفه بودن حدود ۴۸ میلیون بود‌ . پروازهایی با توقف کمتر هم وجود داشت که حدود ۸۰ میلیون بود‌ البته بماند ما حاظر بودیم توقف‌های بیشتری داشته باشیم تا پول کمتری هزینه کنیم.
ساعت۴ عصر از فرودگاه امام به سمت دوبی پرواز کردیم . پرواز حدودا ۲ ساعت طول کشید . باید در فرودگاه دوبی حدودا ۶ ساعت منتظر می ماندیم تا وقت پرواز نایروبی بشود.  این مدت را همسفران با چرخه زدن در فری شاپ و گوش دادن پادکست و پرسه در اینستاگرام و مطالعه کتاب و تعریف خاطرات سپری کردند.
حدودای ساعت یک به ایرلاین کنیا ایروز به سمت نایروبی حرکت کردیم. پرواز حدودا ۵ ساعت طول کشید . در خواب و بیداری به نایروبی رسیدیم و حدود ۶ ساعت توقف داشتیم که بیشتر به خوابیدن و استراحت سپری شد . حدود ساعت ۱۲:۴۰ سوار هواپیما شدیم و ساعت ۱۵:۴۰ به آنتاناناریو رسیدیم. آنتاناناریوو که تانا نیز نامیده می شود، پایتخت ماداگاسکار است .
مثل همیشه اولین کاری که کردیم خرید سیم کارت بود و بین سیم کارتها ما سیم کارت تلما را انتخاب کردیم.
که با حجم ۴ گیگ برای دوهفته ۲۵۰۰۰ آریایی پرداخت کردیم. لیدر محلی به همراه میدل باسی که از قبل توسط یاسر لیدر برنامه هماهنگ شده بود منتظر یاسر و همسفرانش بودند. حسن این هماهنگی این‌ بود که مجبور نبودیم با باربرها و تاکسی هایی که منتظر مشتریان هستند درگیر بحث شویم.
و بعد از آشنایی به سمت هتل که حدود یکساعت از فرودگاه فاصله داشت و تقریبا در مرکز شهر بود رفتیم. هتلی  که رزرو شده بود هتل کوچکی در مرکز شهر بود که  اتاقهای بسیار تمیز و مرتبی داشت و از این بابت رضایت همیفسران را بسیار جلب کرد.
بعد از کمی استراحت در هتل تصمیم گرفتیم با همسفرها گشتی در اطراف هتل بزنیم و هم شام بخوریم.
در مسیر خیابان بی‌خانمان‌ها متعددی وجود داشتند و مادرها و بچه هایی که به زبان فرانسوی تقاضای پول می‌کردند.
برای صرف شام به رستورانی رفتیم. اما رفتن به مرکز شهر و بازدید از آن و احتمالا خرید سوغاتی را موکول کردیم به روز آخر سفر که دوباره به تانا برمی گشتیم.
صبح روز بعد یعنی روز سه شنبه حدود ۸ صبح به سمت میاندریوازو حرکت کردیم.  ماشین‌های زیادی در جاده نبودند اما همانهایی که بودن هم تا جایی که امکان داشت مسافر سوار کرده بودند و تا ارتفاع زیادی روی سقف از بار پر شده بود . در جاده‌ها ، اما افراد پیاده‌روی زیادی بودند که بارها را روی سر خود حمل می‌کردند. هرازگاهی شاهد یک واگن زبو هم بودیم، گاوهای قوزدار این منطقه
که نمادی از ثروت مالک خود هستند و هم به عنوان بارکشی وحمل و نقل و  غذا از آن استفاده میکنند.در حاشیه جاده،  رنگ آجری زمین‌های کشاورزی و لباس‌هایی که برای خشک شدن روی خاک پهن شده بود و طبیعت خاص و خانه های قدیمی و گاری هایی که با زبو هدایت می شد به چشمدمیخورد و آدم رو به فکر عمیقی فرو می‌برد.
نزدیک عصر حدود ساعت ۱۹  به ریزورتی در میاندوریوازو رسیدیم . ریزورت بسیار زیبا با اتاقهای ویلایی و ایوانهایی رو به حیات و استخر و حیاطی سرسبز پر از درختانی که گلهای قرمز و صورتیشان چشم را نوازشمی داد.  بعد از تحویل گرفتن اتاقها شام را در ریوزرت سفارش دادیم که بعضی از دوستان کباب زبو سفارش دادند. گاوهای زبو زودتر از گاوهای معمولی رشد می‌کنند و خیلی قوی هستند و در زندگی مردم این منطقه کاربرد فراوانی دارند. یکی از محصولاتی که در این فصل بسیار در بساط دستفروشان دیده می شد کاساوا بود.‌
شهر میاندوریوازو به معنی انتظار برای معشوقه هست و گویا چند صد سال پیش به خاطر این انتظار این نام را به خود گرفته بود.

روز چهارشنبه ۱۵ شهریور ساعت ۸ صبح بعد از
صرف صبحانه به سمت بازار محلی میاندوریواز رفتیم و یک سری وسایل مورد نیاز برای اقامت کنار رودخانه را تهیه کردیم و بعد از چرخ زدن در بازار  و کلی عکس گرفتن با مردم محلی و بچه هایی که خوشحال و شاد بودند و برای عکس گرفتن بدون درخواست پولی ذوق نشان می‌دادند سوار ماشین شدیم و  به سمت ساحل رودخانه تسیربینا راه افتادیم. تمام مسیر بچه های روستایی به دنبال ماشین می‌دویدند و هوزوا گویان به محض اینکه ماشین می ایستاد از ما تقاضای شامپو و خوراکی و بطری خالی آب معدنی و مداد و خودکار می‌ کردند و چنان مصرانه تقاضاشون رو تکرار کردند که مقداری از شکلات و لواشک و بطری های خالی آب معدنی که داشتیم را به بچه ها دادیم. هوزوا یعنی سفید پوست.  حدود ساعت یازده و نیم سوار قایق شدیم و بعد از رسیدن بارها و چمدانها، غذا را در قایق صرف کردیم غذا از سبزیجات مختلف و گوشت چرخ کرده که با ادویه های خوشمزه ای طعم دار شده بود تهیه شده بود . البته این فقط نظر من نبود چون تقریبا بدون این که کسی از طعم غذا ناراحت باشه همه با لذت مشغول غذا خوردن شدند. بعد قایق شروع به حرکت کرد و سفر افسانه ای ما در مسیر رودخانه آغاز شد. همگی خیلی هیجان زده بودیم. قایق کوچک ما دو طبقه بود. بعضی از دوستان برای استراحت به طبقه بالای قایق که تشکهایی برای استراحت گذاشته بودند رفتند. و بعضی هم محو زیبایی مسیر رودخانه شدند.  یکی از خدمه های قایق شروع به خواندن کرد و از هر روستایی که رد می شدیم، بچه ها با ذوق و لبخند دست تکان میدادند و گاهی خبرهایی با آهنگ آواز خاص روی آب رد و بدل می کردند. همسر کاپیتان در مسیر رودخانه برای وعده غذایی ماهی و خرچنگ شکار شده قایقهای کوچک را می‌خرید و با ذوق فراوان به ما نشان می داد. شاه ماهیان زیادی با پرهای آبی زیبا دیدیم. به هر طرف که نگاه می کردی زیبایی محسور کننده رودخانه تو رو به فکر فرو میبرد .هوا تقریبا تاریک شده بود. قایق ایستاد و در کنار رودخانه چادرها زدیم.  کم کم ستاره های زیبا در پهنای آسمان شروع به خودنمایی کردند و بعد از مدتی به خاطر نبود نور، آسمان به طرز با شکوهی زیباتر شد،  این که ابتدای و انتهای کهکشان راه شیری را می‌توانستی ببینی شکوه و جلوه آسمان را بیشتر کرده بود. قایقرانان بعد از تمام شدن برپایی کمپ شام را در فضای داخل قایق تدارک دیدند. شام هم ماهی و خرچنگ همان رودخانه بود که بسیار خوشمزه بود . بعد از صرف شام، آتشی نزدیک کمپها روشن کردند و بعد از آن  یکی از افراد گروه قایقرانها شروع به نواختن گیتار و به زبان مالاگاسی شروع به خواندن کرد و بقیه افراد گروهش هم با ریتم منظمی دور آتیش چرخیدند و رقصیدند و بعد هم اسپیکر روشن کردند. صدای بلند موسیقی تمام منطقه را پر کرده بود بچه های گروه ما هم همراه شدند و بعد کلی رقص و پایکوبی، برای استراحت هر کسی روانه کمپ خود شد‌.
فردا حدود ۵ صبح همزمان با طلوع آفتاب برای جمع شدن سریع چادر به کارکنان قایق کمک‌کردیم و به سمت شهر بلو حرکت کردیم
مسیر تقریبا طولانی در پیش داشتیم. در مسیر مدتی را همسفرها به صحبت و تعریف خاطرات صرف کردند. همسر و دختر کاپیتان قایق با مهربانی مشغول بافتن مو و نقاشی صورت همسفران شدند. شالیزارهای حاشیه رودخانه و گونه های مختلف پرندگان زیبا که سرخوشانه پرواز می‌کردند چشم و روح آدم را نوازش می داد.
. اواسط راه کلاه یکی از همسفران داخل آب افتاد که پسر جوانی از قایقرانان با حرکتی ماهرانه شیرجه زد و کلاه را از آب بیرون کشید. به قدری با مهارت شنا کرد که همگی شروع به دست زدن کردیم و او که از تشویق ما سر ذوق آمده بود یکبار دیگه شیرجه زد و کلی همه با هم خندیدیم. در جاهای مختلف رودخانه منظره حمام کردن زن و مرد و پیر و جوان را می‌شد مشاهده کرد که وقتی قایق ما نزدیکشان میشد، از روی حجب و حیایی که داشتند درون آب میرفتند و یا پشت به ما قرار میگرفتن تا ما از کنارشان رد شویم. در راه کروکودیل بزرگی دیدیم که کاپیتان برای عکاسی و تماشایش توقف کرد. خیلی نزدیکش بودیم .گویا با دهان باز داشت آفتاب می‌گرفت. هیچ حرکتی نمی‌کرد طوری که حس میکردیم شاید زنده نیست که با یک حرکت غافلگیرانه در کسری از ثانیه داخل آب پرید و جیغ همگی ما را در آورد.
وقت ناهار سفره رنگین شده بود به میوه های استوایی و شاهمیگوی خوشمزه و خروس و برنج و اسپاگتی به سبک‌سرآشپز  که همگی با لذت نوش جان کردیم. واقعا طعم غذاهایی که درست می‌کردند بسیار با ذائقه ما سازگار و خوشمزه بود.  
روز از نیمه گذشته بود و  ما همچنان در مسیر بودیم
بعضی از همسفرها به طبقه بالای قایق برای استراحت رفتند.
بعضی هم به نوشتن و کارهای دیگه مشغول شدند . در ادامه روز دوم قایق در کنار ساحلی توقف کرد تا به دیدن آبشارزیبای این منطقه برویم. حدود بیست دقیقه ای پیاده روی داشتیم. هنوز چند دقیقه ای راه نیفتاده بودیم که برای اولین بار چشممان به جمال زیبای لمورها روشن شد که با دیدن ما و نوید گرفتن غذا از دست ما به از شاخه های پایین درخت آویزان شده بودند.البته ما که هیچ چیزی نداشتیم اما لیدر محلی مقدار موز که از قایق برداشته بود و با خودش داشت به ما داد و ما موزها را در نزدیک شاخه ها نگه داشتیم. لمورها یکی یکی به پایین می آمدند و ابتدا از روی ترس به آرامی موزها را از دست ما می گرفتند و بعد از امنیت خاطری که بدست می اوردند شروع به لیسیدن انگشتانمان می کردند. توصیف حس لمس زبان کوچوکشان  قابل وصف نیست. گویا موج خوشایندی از نوازش انگشتان را نصیبت می کردند.  آنچنان همه غرق این خوشی بودیم که کسی به دیگری برای عکس گرفتن توجه نمیکرد و همه سرخوش حال خوش خود با لمورها بودند. بعد از تجربه این حس دلپذیر مسیر را به سمت آبشار ادامه دادیم. این یکی از آن مکان هایی است که فکر می کنید فقط در عکس ها وجود دارد.  آب بسیار شفاف بود و استخرهایی در سطوح مختلف وجود داشت. در قسمت انتهایی استخر بزرگی وجود داشت که یک آبشار چند متری به پایین می ریخت. یک دوش فوق العاده گرفتیم که هم بسیار خنک کننده بود و هم مثل یک ماساژ بود و حال همه را خوشتر کرد.

در حالی که ما از آب لذت می بردیم، کارکنان قایق ناهار را آماده می کردند. و ناهار را از ماهی هایی که در راه خریده بودند و کباب کردند تدارک دیدند. مقداری موز و آناناس و هندوانه برای دسر آماده شده بود. در آخر هم ظرف ها در رودخانه شسته شد و و ما دوباره  در مسیر ادامه راه قرار گرفتیم. .

کاپیتان  آواز می خواند و همه ما از تجربه های جدید کسب شده خوشحال بودیم و غرق در افکار خود بودیم.

بالاخره  حدود عصر به بلو رسیدیم. ۴ماشین افرود برای بردن ما به شهر بکوپاکا منتظر ما بودند. یاسر لیدر برنامه همسفرها را به سرعت  گروه بندی کرد و سفارشات لازم را گوشزد کرد. در هر ماشین سه و ۴ نفر سوار شدند و راه افتادیم.
جاده خاکی و بسیار ناصاف بود و اطراف جاده به درختچه های خار دار و خشک احاطه شده بود. از دور دست انبوه درختان بآئوباب که بر خلاف خیابان بائوباب معروف، تنه چندان ضخیمی نداشتند خود نمایی می‌کردند. هر چقدر که بیشتر پیش میرفتیم چاله ها و دست اندازه‌ای مسیر بیشتر می‌شد. چندین بار ماشین‌ها برای رفع حاجت همسفرها ایستادند.  مسیر بسیار ناهموار بود و توصیه می کنم که اگر کسی با این جاده ها سرش گیج میرود بهتر هست از قبل قرص سرگیجه و ماشین مصرف کند. نزدیک ساعت ۹ شب به رودخانه مانام بلو manamboloرسیدیم و باید از طریق شناوری که تا ساعت ۹ شب بیشتر کار نمی‌کرد با ماشین به اون طرف رودخانه میرفتیم و مسیر را ادامه می‌دادیم شناورهای ظرفیت دو ماشین رو بیشتر نداشتند که در دو مرحله به  طرف دیگر رودخانه رفتیم‌ و حدود ۲۰ دقیقه بعد ادامه دادیم تا حدود آخر شب به ریزورت رسیدیم.ریزورت ما در واقع اتاقهای ویلایی چوبی بود که به صورت ردیفی کنار هم قرار داشتند و محوطه  فضای بسیار زیبا و سرسبزی داشت که پر بود از درختان و بوته های وحشی زیبا .  بعد از تحویل  گرفتن اتاقها شامی سفارش دادیم و بعد از اتمام شام  برای استراحت و ادامه برنامه استراحت کردیم. فردا صبح برنامه قایق سواری داشتیم بر روی رودخانه مقدس مانام بلو manambolo. وقتی به رودخانه رسیدیم   سورپرایز جدیدی در انتظارمان بود. .قایقرانها برای سوار شدن پیروگ به همسفران کمک کردند. پیروگ چیزی نیست جز یک تنه درخت که توخالی شده است. راهنمای محلی به ما آموزش می‌داد که برای اشاره کردن به رودخانه و صخره هایی که آن را احاطه کرده است  باید از چهار انگشت بسته استفاده کنیم و با انگشت اشاره چیزی را نشان دادن توهین به مقدسات محسوب می شود. او از اجدادش می‌گوید که قبیله ای به نام قبیله وازیمبا که از جنوب شرقی آسیا به تانا مهاجرت کردند مردم اصیل ماداگاسکار هستند. و بعد از جنگی که بین مالزی و مردم ماداگاسکار اتفاق افتاد، قبرهای بزرگان قبیله را روی صخره ها گذاشتند . جمجمه هایی بر روی صخره های کنار رودخانه از دور قابل دیدن بود. مردم محلی در مناسبت‌های محلی خود میوه و عسل و هدایایی به مردگان هدیه میدهند. در ادامه از داخل غاری که در داخل صخره های آهکی قرار داشت بازدید کردیم. غار بسیار زیبا بود و در ابتدای مسیر غار پروانه های زیبایی روی دیواره های غار قرار داشتند که بسیار زیبا بودند و گویا در خنکای غار در حال استراحت بودند و هیچ حرکتی نمی‌کردند . بعد از دیدن زیبایی های رودخانه سوار ماشینها لندکروز شدیم و به سمت صخره های سنگی تسینگی  حرکت کردیم . جاده های خاکی باریکی که با درختان و درختچه های که حجم وسیعی از گرد و خاک روی آنها نشسته است احاطه شده اند. در قسمتهایی جاده به قدری باریک بود که شاخه های درختان به شیشه های ماشین برخورد می‌کرد ولی راننده ها با سرعت هر چه تمام بدون توجه به این برخوردها در حرکت بودند تا زمان کمتری تلف بشود. فقط درقسمتهایی از جاده که معدود خانه هایی قرار داشت و جمعیتی از کودکان و نوجوانان به محض دیدن ماشین ها به سمت ما می آمدند راننده ها سرعت را کاهش میدادند و شیشه ماشین را پایین می کشیدند تا ما بتوانیم هدایایی که از قبل برای آنها تهیه کرده بودیم به آنها بدهیم. مثل لباس و خوراکی ها و کیف و کفش و مواردی از این قبیل.بچه ها با گرفتن هدایا ابراز خوشحالی میکردند مادران کودکان به ما لبخند می زدند و پسرها با بالاتنه و پای برهنه به دنبال ماشین می دویدند، که عضلات زیبای آنها نشان دهنده دویدنهای بسیار در این مسیر و مسیر زندگیشان بود. در مسیری دیگر زنان زیادی را می دیدیم که به صورت خود خاک رس مالیده بودند.. نمی‌دانم آنها این کار را می‌کنند چون فکر می‌کنند خاک رس زیباست یا به این دلیل که بعد از آن درخشش طلایی به چهره‌شان می‌دهد. بعد از طی مسیر طولانی به پارک ملی تسینگی رسیدیم.
Tsingyکه یک ذخیره‌گاه طبیعی بزرگ با سنگ‌های آهکی تیز است که در اثر نوع خاصی از فرسایش ایجاد شده است. بعد از توضیحات با راهنما وارد پارک می شویم. در هنگام ورود به همه ما یک هارنس یعنی  کمربندی با طناب و قلاب دادند تا خودمان را در قسمت هایی از صخره ها محافظت کنیم. از ابتدای راه  معلوم شد که یک کوهنوردی واقعی است😅. چندین راهنما ما را همراهی می کردند تا به همسفرانی که این کوهنوردی برایشان سخت بود کمک کنند و حواسشان بیشتر به آنها باشد. آنها با مهارت در بین راه خزنده های مختلفی را که خود را استتار کرده بودند و از چشم ما پنهان مانده بود به ما نشان می دادند. موجوداتی مثل سیفاکی ها (یکی از انواع بزرگتر لمورها) را  که یکی از آنها بچه داشت و حیوانات دیگری مانند مانگوس (یک شکارچی کوچک). جغد و پروانه های زیبا و خزندگان کوچک. ابتدای مسیر جنگلی بود بعد از آن از میان صخره سنگها و میان غارهای مختلف گاهی با خزیدن و گاهی روی دره هایی با پل های معلق عبور کردیم.
تعدادی از همسفران ما برای اولین بار بود که کوهنوردی به این شکل را تجربه می کردند اما بسیار هیجان‌زده بودند و این تجربه را دوست داشتند  وقتی به قله می رسیم، منظره خیره کننده بود که حتما باید خودتان بروید و ببینید منظره ای که با عکسها و جملات قابل توصیف نیست. گاهی اوقات مناظر به قدری خارق العاده و زیبا بودند که حس میکردیم در سیاره دیگری هستیم. بعد از حدود ۶ ساعت به سلامت و هیجان زده بازگشتیم و مقدار موز و لیمو از زنان دست فروشی که کنار ماشین‌ها بساط کرده بودند خریداری کردیم تا انرژی جسمی خود را تجدید کنیم. صبح روز بعد هم مسیر طولانی در پیش داشتیم و با همان ماشینهای لندکروز برای دیدن خیابان درختان بائوباب به سمت شهر ساحلی مورونداو حرکت کردیم. باز هم همان حکایتِ جاده های خاکی پر از فراز و نشیب  و مسیر طولانی که همه این سختی ها با دیدن خیابانی که مملو از درختان بائوباب بود به باد فراموشی سپرده شد. هر کدام از  بائوباب ها آنقدر خاص بودند که دلمان میخواست آنها را در آغوش بگیریم.
برخی از درختان بسیار پهن بودند، و بیش از 150 سال سن داشتند. برخی از آنها نام هایی داشتند که مردم محلی به آنها داده اند و آنها را مقدس می دانستند‌

روز نهم سفر
ساعت شش و چهل دقیقه از شهر موروندوا حرکت کردیم به سمت آنتسیرابه
برای این که زمان را از دست ندهیم ناهار را در طبیعت با کنسروهای که آورده بودیم صرف کردیم.
حدودای ساعت ۳ به رودخانه ای که محل جمع آوری طلا به روش‌های سنتی بود رسیدیم . جمعیت زیادی از دختران جوان و زنان و مردان مشغول شستشوی خاک در داخل ظرفهای بزرگ فلزی بودند تا شاید بخت یارشان باشد و خرده طلایی را که آب رودخانه با خود از معادن اصلی طلا می آورد جمع آوری کنند. بعد از کلی عکس گرفتن و خوش و بش کردن با کودکان آن منطقه به سمت هتلی در آنتراسیرابه حرکت کردیم. به خاطر خرابی جاده ها زمان رسیدن به مقصد بیشتر از زمان پیش بینی شده بود. گ
بعد از گرفتن اتاقها شام را در رستوران هتل صرف کردیم که پیتزا سفارش دادیم . رستوران به سبک فرانسوی غذا سرو می‌کرد و بسیار غذاهای خوشمزه ای  داشت. فقط قرار بود یک شب در این هتل باشیم. فردا صبح به یکی از کارگاه‌ها و فروشگاهای جواهر سازی در آنتراسیرابه رفتیم، مدیر فروشگاه بعد از توضیحات مختصری در مورد استراج سنگها و ارزش هر کدام‌از آنها تپه ای پر از سنگ نشانمان داد و به همیفران گفت هر شخصی میتواند سه عدد سنگ برای خود انتخاب کند. تعدادی از همسفران هم از سنگهای گرانبهای فروشگاه خریداری کردند.  

صبح در حالی از خواب بلند شدیم که  تمام محوطه لوج از عطر گلهای مختلف پر شده بود و مه و باران ریز ریز فضای اقامتگاه را شبیه بهشت کرده بود. انگار قرار بود مرهمی باشد برای تمام خستگیهای این جاده های خاکی طولانی. دلمان میخواست مدت بیشتری در فضای لوج باشیم  ولی چاره ای نداشتیم و برای برنامه های هیجان انگیزتری در پیش رو داشتیم. برنامه اول ما دیدن نشنال پارک آنالامازاوترا بود که به همراه دو نفر از گایدهای نشنال پارک وارد جنگل های بارانی استوایی شدیم برای پیدا کردن لمورهای زیبا.گروهای دیگری هم از کشورهای اروپایی همراه گایدشون در حال گشتن بودند. فضای جنگل بسیار زیبا و بکر بود و صدای لمورها از جاهای مختلف جنگل شنیده میشد گاید هم گاهی اوقات صدای ضبط شده لمورها رو پخش می‌کرد تا لمورها رو به سمت ما کشیده شوند.. بعد از کلی گشتن کم کم لمورها خودی نشان دادند.  اول از همه دوتا لمور دای دم سی فا  دیدیم که در حال بازی بودند و بعد هم لمور ایندری و براون لمور و بارمون لمور رو از فاصله های دور و نزدیک دیدیم حدودا نزدیک‌ظهر برنامه گشت تمام شد و برای صرف ناهار به یکی از رستوران‌های بین راه رفتیم که غذای بسیار خوشمزه ای داشت. در بین راه دستفروشان مختلف بسته های قهوه ای رنگ وانیل را برای فروش به ما نشان می دادند. از آنها خرید کردیم و  بعد از صرف ناهار به پارک واکونا رفتیم تا تمساح و انواع خزندگان و افتاب پرستهای رنگارنگ و شگفت انگیز دیگری رو ببینیم. در این پارک لمورهایی زیادی هم زندگی می‌کردند که به خاطر تغذیه شدن توسط محیط بانان آن منطقه  بدون ترس به ما هم نزدیک می شدند و لز سر و کول ما بالا میرفتند و برای گرفتن موزهایی که داشتیم با یکدیگر دعوا و رقابت می‌کردند. با ولع تمام از ما میگرفتند بعد از این‌بازدید برای شب هم برنامه هیجان انگیز دیگری داشتیم و قرار بود برای دیدن حیوانات و جانواران شب زی دوباره راهی پارک واکونا شویم. در حاشیه پارک شروع به پیاده روی کردیم در بین راه به گروه‌های دیگری برخورد کردیم که در حال جستجو بودند. یک راهنما محلی هم ما را همراهی می‌کند. خوبی همراه داشتن یک راهنما این است که او چیزهای زیادی می داند و حیواناتی را می بیند که ما بدون توجه از کنار آنها رد می شدیم.
و بالاخره لمور موش کوتوله را هم دیدیم.

امیدواریم این سفرنامه برای شما الهام بخش باشد و انگیزه ای باشد برای رفتن به کشور ماداگاسکار و لمس شگفتی ها و زیبایی های منحصر به فرد آن از نزدیک و بدست آوردن‌تجربه های زیبا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *